سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ادبیات فارسی وعربی

بر گور لیلی

  

آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز

آخر مرا شناختی ای چشم آشنا

چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو

من هستم آن عروس خیالات دیرپا

 

چشم منست اینکه در او خیره مانده ای

لیلی که بود؟ قصه چشم سیاه چیست؟

در فکر این مباش که چشمان من چرا

چون چشم های وحشی لیلی سیاه نیست

 

در چشم های لیلی اگر شب شکفته بود

در چشم من شکفته گل آتشین عشق

لغزیده بر شکوفه لب های خامشم

بس قصه ها ز پیچ و خم دلنشین عشق

 

در بند نقش های سرابی و غافلی

برگرد ... این لبان من، این جام بوسه ها

از دام بوسه راه گریزی اگر که بود

ما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها! 

اعتراف 

تا نهان سازم از تو بار دگر

راز این خاطر پریشان را

می کشم بر نگاه ناز آلود

نرم و سنگین حجاب مژگان را

 

دل گرفتار خواهش جانسوز

از خدا راه چاره می جویم

پارساوار در برابر تو

سخن از زهد و توبه می گویم

آه ... هرگز گمان مبر که دلم

با زبانم رفیق و همراهست

هر چه گفتم دروغ بود، دروغ

کی ترا گفتم آنچه دلخواهست

 

تو برایم ترانه می خوانی

سخنت جذبه ای نهان دارد

گوئیا خوابم و ترانه تو

از جهانی دگر نشان دارد

 

شاید اینرا شنیده ای که زنان

در دل «آری» و «نه» به لب دارند

ضعف خود را عیان نمی سازند

رازدار و خموش و مکارند

 

آه، من هم زنم، زنی که دلش

در هوای تو می زند پر و بال

دوستت دارم ای خیال لطیف

دوستت دارم ای امید محال

  

یاد یکروز

 

 خفته بودیم و شعاع آفتاب

بر سراپامان بنرمی می خزید

روی کاشی های ایوان دست نور

سایه هامان را شتابان می کشید

 

موج رنگین افق پایان نداشت

آسمان از عطر روز آکنده بود

گرد ما گوئی حریر ابرها

پرده ای نیلوفری افکنده بود

 

«دوستت دارم» خموش و خسته جان

باز هم لغزید بر لب های من

لیک گوئی در سکوت نیمروز

گم شد از بی حاصلی آوای من

 

ناله کردم: آفتاب ... ای آفتاب

بر گل خشکیده ای دیگر متاب

تشنه لب بودیم و او ما را فریفت

در کویر زندگانی چون سراب

 

در خطوط چهره اش ناگه خزید

سایه های حسرت پنهان او

چنگ زد خورشید بر گیسوی من

آسمان لغزید در چشمان او

 

آه ... کاش آن لحظه پایانی نداشت

در غم هم محو و رسوا می شدیم

کاش با خورشید می آمیختیم

کاش همرنگ افق ها می شدیم

 موج

 تو در چشم من همچو موجی

خروشنده و سرکش و ناشکیبا

که هر لحظه ات می کشاند بسوئی

نسیم هزار آرزوی فریبا

 

تو موجی

تو موجی و دریای حسرت مکانت

پریشان رنگین افق های فردا

نگاه مه آلوده دیدگانت

 

تو دائم بخود در ستیزی

تو هرگز نداری سکونی

تو دائم ز خود می گریزی

تو آن ابر آشفته نیلگونی

 


ارسال شده در توسط عبدعلی الفتلاوی