ادبیات داستانی ایران
نویسنده ایرانی بزرگ علوی
بزرگ علوی
ادبیات داستانی عراق
نویسنده عراقی
عبد الرحمن مجید الرُّبیعی
1939م-
ولد الروائی والقصصی عبد الرحمن الربیعی فی الناصرة بالعراق. تعلم فی مدرسة الملک فیصل بالناصریة فالمتوسطة بالناصریة أیضاً. دخل معهد الفنون الجمیلة ببغداد، فأکادیمیة الفنون الجمیلة وحمل إجازة جامعیة فی الفنون التشکیلیة.
مارس التدریس والصحافة والعمل الدبلوماسی فی لبنان وتونس. فکان المستشار الصحفی العراقی فی بیروت بین 1983 و1985. عضو فی اتحاد الکتاب العراقیین ونقابة الصحفیین فی العراق وجمعیة الفنانین التشکیلیین بالعراق. درّس الفن فی مدارس الناصریة.
ینحدر الربیعی من عائلة، أو کما یحلو له أن یقول قبیلة فلاحیة شأنها شأن العدید من عائلات الجنوب العراقی. فعائلته سکنت وما زالت تسکن فی قریة أبو هاون وهی من بین القرى المتوزعة فی الجنوب على امتداد نهر الغراف المتفرع من دجلة عند مدینة الکوت.
اتجه الربیعی نحو العمل الصحفی والتألیف أکثر مما اهتم بالرسم والفن التشکیلی الذی ظل على ما یبدو هوایة عنده أکثر من احتراف. کتب قصصا وروایات تقارب العشرین وألف شعراً وأصدر دراسات.
من مؤلفاته القصصیة:
السیف والسفینة 1966
، الظل فی الرأس 1968،
وجوه من رحلة التعب 1974،
ذاکرة المدینة 1975،
الأفواه 1979،
نار لشتاء قلب 1986.
وله فی الروایة:
الوشم 1972،
الأنهار 1974،
القمر والأسوار 1976،
الوکر 1980،
خطوط الطول وخطوط العرض 1983.
نحیب الرافدین 1993
وفی الدراسات:
الشاطئ الجدید: قراءة فی کتابة القصة، أصوات وخطوات 1984. وفی الشعر: للحب والمستحیل 1983، شهریار یبحر 1985، امرأة لکل الأعوام 1985، علامات على خارطة القلب 1987.
فکر بغیرک
وأنت تعد فطورک فکر بغیرک
[لا تنس قوت الحمام]
وأنت تخوض حروبک فکر بغیرک
[لا تنس من یطلبون السلام]
وأنت تسدد فاتورة الماء فکر بغیرک
[لا تنس من یرضعون الغمام]
وأنت تعود إلى البیت، بیتک، فکر بغیرک
[لا تنس شعب الخیام]
وأنت تنام وتحصی الکواکب، فکر بغیرک
[ثمة من لم یجد حیزاً للمنام]
وأنت تحرر نفسک بالاستعارات، فکر بغیرک
[من فقدوا حقهم فی الکلام]
وأنت تفکر بالآخرین البعیدین، فکر بنفسک
[قل: لیتنی شمعة فی الظلام]
(2)
الآن ... فی المنفى
الآن، فی المنفی ... نعم فی البیت،
فی الستین من عمر سریع
یوقدون الشمع لک
فافرح بأقصی ما استطعت من الهدوء،
لأن موتاً طائشاً ضل الطریق إلیک
من فرط الزحام ... وأجَّلک
قمرٌ فضولیٌّ على الأطلال،
یضحک کالغبیّ
فلا تصدق أنه یدنو لکی یستقبلک
هو فی وظیفته القدیمة، مثل آذارَ
الجدید ... أعاد للأشجار أسماء الحنین
وأهملک
فلتحتفل مع أصدقائک بانکسار الکأس.
فی الستین لن تجد الغد الباقی
لتحمله علی کتف النشید... ویحملک
قل للحیاة، کما یلیق بشاعر متمرس:
سیری ببطء کالإناث الواثقات بسحرهن
وکیدهن. لکل واحدة نداءٌ ما خفیٌ :
هَیتَ لک / ما أجملک!
سیری ببطء، یا حیاة، لکی أراک
بکامل النقصان حولی کم نسیتک فی
خضمِّک باحثاً عنی وعنک. وکلما أدرکت
سراً منک قلت بقسوة: ما أجهلَک!
قل للغیاب: نقصتنی
وأنا حضرتَ ... لأکملَک!
..
...
(3)
حین تطیل التأمل
حین تطیل التأمل فی وردةٍ
جرَحَت حائطاً، وتقول لنفسکَ:
لی أملٌ فی الشفاء من الرمل /
یخضر قلبُکَ...
حین ترافق أنثى إلى السیرک
ذات نهار جمیل کأیقونة ...
وتحلًّ کضیف على رقصة الخیل /
یحمر قلبُکَ...
حین تعُدُّ النجوم وتخطئ بعد
الثلاثة عشر، وتنعس کالطفل
فی زرقة اللیل /
یبیض قلبُکَ...
حین تسیر ولا تجد الحلم
یمشی أمامک کالظل /
یصفر قلبُکَ...
(4)
إن مشیت على شارع
إن مشیت علی شارع لا یؤدی إلی هاویة
قل لمن یجمعون القمامة: شکراً!
إن رجعت إلی البیت، حیاً، کما ترجع القافیة
بلا خللٍ، قل لنفسک: شکراً!
إن توقعت شیئاً وخانک حدسک، فاذهب غداً
لتری أین کنت وقل للفراشة: شکراً!
إن صرخت بکل قواک، ورد علیک الصدى
(من هناک؟) فقل للهویة: شکراً!
إن نظرت إلی وردة دون أن توجعک
وفرحت بها، قل لقلبک: شکراً!
إن نهضت صباحاً، ولم تجد الآخرین معک
یفرکون جفونک، قل للبصیرة: شکراً!
إن تذکرت حرفاً من اسمک واسم بلادک
کن ولداً طیباً!
لیقول لک الربُّ: شکراً!
..
بر گور لیلی
آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز
آخر مرا شناختی ای چشم آشنا
چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو
من هستم آن عروس خیالات دیرپا
چشم منست اینکه در او خیره مانده ای
لیلی که بود؟ قصه چشم سیاه چیست؟
در فکر این مباش که چشمان من چرا
چون چشم های وحشی لیلی سیاه نیست
در چشم های لیلی اگر شب شکفته بود
در چشم من شکفته گل آتشین عشق
لغزیده بر شکوفه لب های خامشم
بس قصه ها ز پیچ و خم دلنشین عشق
در بند نقش های سرابی و غافلی
برگرد ... این لبان من، این جام بوسه ها
از دام بوسه راه گریزی اگر که بود
ما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها!
اعتراف
تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را
دل گرفتار خواهش جانسوز
از خدا راه چاره می جویم
پارساوار در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گویم
آه ... هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود، دروغ
کی ترا گفتم آنچه دلخواهست
تو برایم ترانه می خوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئیا خوابم و ترانه تو
از جهانی دگر نشان دارد
شاید اینرا شنیده ای که زنان
در دل «آری» و «نه» به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارند
آه، من هم زنم، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال
یاد یکروز
خفته بودیم و شعاع آفتاب
بر سراپامان بنرمی می خزید
روی کاشی های ایوان دست نور
سایه هامان را شتابان می کشید
موج رنگین افق پایان نداشت
آسمان از عطر روز آکنده بود
گرد ما گوئی حریر ابرها
پرده ای نیلوفری افکنده بود
«دوستت دارم» خموش و خسته جان
باز هم لغزید بر لب های من
لیک گوئی در سکوت نیمروز
گم شد از بی حاصلی آوای من
ناله کردم: آفتاب ... ای آفتاب
بر گل خشکیده ای دیگر متاب
تشنه لب بودیم و او ما را فریفت
در کویر زندگانی چون سراب
در خطوط چهره اش ناگه خزید
سایه های حسرت پنهان او
چنگ زد خورشید بر گیسوی من
آسمان لغزید در چشمان او
آه ... کاش آن لحظه پایانی نداشت
در غم هم محو و رسوا می شدیم
کاش با خورشید می آمیختیم
کاش همرنگ افق ها می شدیم
موج
تو در چشم من همچو موجی
خروشنده و سرکش و ناشکیبا
که هر لحظه ات می کشاند بسوئی
نسیم هزار آرزوی فریبا
تو موجی
تو موجی و دریای حسرت مکانت
پریشان رنگین افق های فردا
نگاه مه آلوده دیدگانت
تو دائم بخود در ستیزی
تو هرگز نداری سکونی
تو دائم ز خود می گریزی
تو آن ابر آشفته نیلگونی